افتاد سنگی از بامی، بر سر عارف نکونامی
گفت: حمد ای خدای بنده نواز، شاکرم ای کریم سنگ انداز
رهروئی گفت این چه گفتار است، کی خدا شکر خواه آزار است
خنده ای کرد و گفت: آن دانا، تو چه دانی حدیث او با ما
خواست گوید به خفیه در گوشم...
که فلانی نیستی فراموشم....